گزارش محل / طنز! / استادیوم “شهرما”
اندر احوالات استادیوم شهر ما
پنج سال پیش بود.چند سالی می شد که به “شهرما” نقل مکان کرده بودیم .بعد ازظهر پنج شنبه روزی، فرصتی دست داد یاد روزهای نوجوانی و جوانی که با پدر و بعد ها همراه دوستان به استادیوم امجدیه و یا آزادی می رفتیم، افتادم.
از تماشای بازی فوتبال لذت می بردم و هیجان زده می شدم.حالا یک بار دیگر فرصتی دست داده بود که در استادیوم تازه تاسیس شهرمان بازی تیم های “شهرما” و تیم شهر دیگر را از نزدیک ببینم .
موقعیت مغتنمی بود.دختر کوچولویم را هم همراه کردم.از محل سکونت تا استادیوم فاصله زیاد نبود. راه مستقیم بود.با ماشین پنج دقیقه ای رسیدیم.
ورزشگاه شهر ما
وارد محوطه ورزشگاه شدیم. تک و توک کسان دیگری هم می آمدند.بچه را بغل گرفتم. از روی سنگریزه ها،سنگ های درشت و قلوه سنگ ها رد شدیم .بوته های خشک و تر و تیغ دار را هم پشت سر گذاشتیم.
– با خودم می گویم: معلوم نیست این جا ورزشگاه تازه تاسیسه یا باقی مانده ویرانه های یک تمدن از میان رفته !
به نرده های محوطه ورودی استادیوم رسیدیم.دو تا سرباز ،وظیفه بازرسی بدنی را به عهده داشتند.بعد از آن اجازه داشتیم وارد استادیوم شویم.
ورود رایگان است!
راستی بلیط فروشی هم نبود.چون آن موقع ها هنوز شهر ما سری بین سر ها درنیاورده بود.و تبعه پایتخت بود.و خب استادیوم هم رایگان.همینطور که از پله ها بالا می رفتیم کم کم زمین چمن بیشتر رخ می نمود.
برای دخترم هم توضیح می دادم که الان با چه صحنه ای روبرو خواهیم شد.پله ها را که تمام کردیم چند تا سرباز منتظرمان بودند.خواستم به سمت ضلع غربی که سایه بود بروم.یکی شان جلوی راه ایستاد و گفت :
– نمی شود.
-چرا؟
-به ما هم گفتن.
-آخه کی؟
مسؤلشان را نشان داد.
-پس آنها کی هستند؟ اشاره ام به دویست سیصد نفری بود که در قسمت سایه نشسته بودند.
-اونا مهمانان جایگاه ویژه و طرفداران تیم شهر دیگر هستند!!!
زیر آفتاب سوزان “شهرما”
چانه زدن فایده ای نداشت. نیمه های بازی رسیده بودیم نیمه دوم شروع شده بود.هوا گرم بود و آفتاب سوزان. ناچار به طرف ضلع شرقی برگشتم.
در مرکز سکو های خالی دسته ای حدود سیصد نفر نشته بودند.بله آنها هواداران”تیم ما” بودند.سرباز با دست مرا به آن سمت هدایت کرد.همینطور که بازی و زمین را نگاه می کردیم به آن سمت رفتم.
حتمآ باید می رفتیم و در همان جایگاه می نشستیم تا دوربین ها تصویر ما را که تماشاچیان تیم ما بودیم شکار کنند.
— آهان دخترم رسیدیم.
صدای بوق ها روی اعصاب !
از سکو ها بالا می رویم. سعی می کنم حتی المقدور با قدری فاصله از دیگران بنشینم.صدای بوق هایشان روی اعصاب است. البته دختر کوچولویم علاقه نشان می دهد.
-بابا بریم اونجا نزدیک بوق زن ها؟
-نه بابا کر میشیم
-پس من از پله ها میرم پایین
-نه
-ولم کن
عجب گرفتاری ای برای خودم درست کردم.بچه که فرصتی برای تماشای بازی نمی ده.انگار روی سکو ها هم کسی بازی رو نمیبینه.
شعار با طبل و شیپور!
هر از گاه هواداران به فرمان لیدر که همسن و سال خودشان و نوجوان است و ظاهرآ از طرف مسئولین “تیم ما” او را به این سمت انتخاب کرده اند،با استفاده از طبل و شیپور تشویق می کنند.
در هواداری از تیم ما شعار سر می دهند.اما بعد از انجام وظیفه سرگرم کار خودشان می شوند.و الفاظی بر له یا علیه فامیل دور و نزدیک هم نثار می کنند!!!
خوشحالم که دخترم هنوز چهار سالش هم نشده و عقلش نمیرسه!…. هنوز خودم رو درست و حسابی پیدانکرده ام.
کی به کیه؟ کجا به کجاست؟
در استادیوم نه اسکوربورد هست و نه هیچ وسیله دیگری برای اطلاع از جریان بازی، چند متر آنطرف تر جوانی حدود بیست ساله نشسته، از او سؤال می کنم.
-آقا ببخشید چن چندن؟
-فک کنم “تیم ما” زده.
-خیلی ممنون
دو ،سه دقیقه بعد از یک نفر دیگر سؤال می کنم. او هم اظهار بی اطلاعی می کند و می گوید:
-من هم وسط بازی اومدم. شنیدم مساوین.
دیگر تلاشی برای دانستن نتیجه بازی نمیکنم. اصلاً چه اهمیتی دارد؟ بعدآ اخبار ورزشی نتیجه همه بازی ها را خواهد گفت!
چه پیراهن های قشنگی! خوشا به حالشان !
بشدت احساس گرما می کنم. آفتاب دارد کبابم می کند. ولی انگار هواداران “تیم ما” راضی به نظر می رسند.
آنها پیراهن های قشنگ اهدایی مسئولین تیم ما را به تن کرده اند.و فارغ از تمام مشکلات از این دور هم جمع شدن لذت می برند.خوش به حالشان!…
مثل اینکه کم کم داریم به پایان بازی نزدیک می شیم.هنوز داور در سوت خود ندمیده که سربازان از سمت سایه به طرف ما می دوند.بازی دیگر تمام شده ! مثل لشگر اشقیاء محاصره مان می کنند.
— یالا بیرون.بیاین پایین.سریع معطل نکن. بدو.
همه را از سکو ها پایین می ریزند.بعضی ها غرغر می کنند.عده ای هم سر به سر مامورین می گذارند.
روی هم رفته خیلی هم ناراضی به نظر نمی رسند. آنطور که می گویند، بیشترشان می خواهند جلوی در استادیوم منتظر باشند تا موقع خروج بازیکنان را ببینند.
آخ که چه دوره خوبی از زندگی را طی می کنند.برای آنها مهم نیست در سایه باشند یا زیر آفتاب. برای آنها نبودن آبخوری قابل تحمل است.
آنها درشت گویی مآمورین را به هیچ می گیرند. آنها در دنیای خود سیر می کنند. من هم زمانی ساکن دنیای آنها بودم. من هم این بی خیالی و ساده گیری را تجربه کرده ام.
اما اینها توجیهی برای این وضعیت نا هنجار نیست.مسؤلین “شهرما” ،”تیم ما” ، و “استادیوم ما” هر کدام ساز خود را می زنند. به نظر می رسد تنها چیزی که برایشان مهم نیست تماشاچی باشد.
نتیجه اینکه احساس کنم خود را به بازی گرفته ام. بهتر بود مثل خیلی های دیگر نمیآمدم.اصلآ هر آدم بالغی که به این جا بیاید…است.
چهاردهم مرداد ۹۴ سین- الف
استادیوم شهر ما نمونه ای طنز از گزارش محل است. در انتهای مطلب لینک نمونه های دیگری از گزارش محل را قرار داده ایم:
مقدمه گزارش:محله زور آباد کرج
مشکلات ترافیکی باغستان کرج
اینجا آرامستان است
دوست گرامی در صورت تمایل شما خوشحال خواهیم شد تا نقطه نظرات و پیشنهادات شما را در ارتباط با این گزارش طنز گونه بدانیم.
برای ارتباط و اظهار نظر می توانید در انتهای هر مطلب در مورد آن مطلب خاص کامنت بگذارید.از اینکه محتوا ۲۰ را همراهی می کنید خوشحال و سپاسگزار هستیم.
مدیر وب سایت – دانش آموخته علوم ارتباطات-روزنامه نگاری از دانشگاه آزاد مرکز – دارای سابقه فعالیت در زمینه های متعدد مطبوعاتی – تولیدات محتوایی – کارشناس رسانه نوشتاری – وبمستر
خیلی نباید غصه خورد متاسفانه همه جا وضعیت همینه. دیروز بازی پرسپولیس- سپاهان فاجعه بود. تا زمانی که این مسئولین تو راس کارند بعیده که درست بشه. مگر اینکه معجزه اتفاق بیفته .
سلام سامان جان ممنون که کامنت گذاشتی باید امیدوار بود (به آینده) شاد باشی.